این روزها میهمانی داریم که پس از 8 سال دوری به دیدنمان آمده است!
شگفتزده به من نگاه کرد و گفت: «نقاش... تغییری کردهای که صفتی برایش یافت نمیشود, گویا بسیار دانا شدهای»
مادر ِ مهربانم در پاسخ به او گفت: «آری, فرزندم دانا شده, اما... گاهی این دانای بزرگ کودک میشود و کارهایی میکند که حس میکنم بچهای 3 ساله است، دلم میخواهد به شدت او را در آغوشم بفشارم و با تمام ِ قدرت ببوسمش»
لذتی وصف ناپذیر داشتم و همزمان احساس ِ گرمای شدید کردم!
عشق بود...
سپید ِ سپید...
3بطور موقت پیامها تأیید نخواهند شدJ
اول شدم............هورااااااااااااااااااااااااااااااا
واقعا وبلاگ زیبایی داری به منم سر بزن
خیلی خوب و صمیمی بود و هست وبلاگت.