با تنفر می نویسم عشق را
*HATE*..................................
*HATE*..................................
*HATE*..................................
*HATE*..................................
*HATE*..................................
*HATE*..................................
*HATE*..................................
*HATE*HATE*HATE*..................................
*HATE*HATE*HATE*..................................
..........................................................................
....*HATE**HATE*.....................................
....*HATE*........*HATE*.................................
....*HATE*........*HATE* ................................
....*HATE*........*HATE* ................................
....*HATE*........*HATE*.................................
....*HATE*........*HATE*.................................
....*HATE*........*HATE*.................................
....*HATE**HATE*.....................................
..........................................................................
.......*HATE*............*HATE*..............................
......*.HATE*........*HATE*................................
.......*HATE*....*HATE*..................................
......*HATE**HATE*....................................
........**HATE**........................................
.......*HATE*..........................................
..........................................................................
*HATE*HATE*HATE*................................
*HATE*HATE*HATE*................................
*HATE*................................
*HATE*................................
*HATE**HATE*................................
*HATE*................................
*HATE*................................
*HATE*HATE*HATE*................................
*HATE*HATE*HATE*................................
هیچی قشنگتر از خیره شدن به چشمای کسی که داره از بی خوابی می میره نیست!
نمیدونم چطوریاست که آدما وقتی دارن از عطش خواب غش میکنن بی نهایت خوشگل و جذاب و خواستنی میشن
هر چقدم طرف زشت باشه تو اون لحظه چشماش سرشار از قشنگی میشن
راستی یه چیز دیگه...
تا حالا دقت کردی که همه چشمها خوشگلن؟ مدتیه حواسم به این مورد هست!
یه نفر رو هم ندیدم چشماش خوشگل نباشه... یا بهتره اینطوری بگم: یه نفرم ندیدم چشماش زشت باشه!
چشمها هیچوقت دروغ نمی گویند
3 تولد این نی نی مهربون مبارک... ایشالا به همه آرزوهاش برسه! البته به خوباش... اگه نداره هم صاحب آرزوهای خوب بشه الهی... ضمنا یه آقاهه پارسال به من گفت: «بچه هایی که روز بدنیا میان اصلا نباید از قابلمه غذا بخورن چون هوششون کم میشه»...
البته اون بی ادبیشو گفت، اما من مودبانه نوشتم...
تولد مبارک آقای نیکوئی گل... با اون عکسی که گذاشتی آدم دلش می سوزه که چرا نمیتونه بغلش کنه! آخه دستاشم برده بالا میگه منو ببر!!!!!!!!! خووووب دل می سوزونی:))
3
3 به زودی بهتون سر میزنم و از خجالت کامنتای خوشتیپتون در میام
میگما... شماها هم به اندازه اون چشمای خوابالو دوست داشتنی هستین!
با همتونمـــــا
3 بالاخره امروز تونستم گریه کنم! هوراااااااااااااااااااا...
3 جمیعا صلوات
3 تا حالا پی نوشت هایی به این لوسی نذاشته بودم! (به جز اولی)!
خب اینم یه جورشه دیگه... راستش خیلی وقته که دیگه هیچ حرفی ندارم بزنم
3بچه های بلاگفایی و پرشین بلاگی آدرس پایین رو چک کنن...
البته منظورم مطالب مربوط به این دو سیستمه!
مواظب پستاتون باشید!
حتما یه کپی ازشون بگیرید:
اینجا کلیک کنید
3 ۱ - ۱ = من
3 هی دختر,
مهم نیست پیام بذاری تا به من بگی چشمام چقد غم داره و تو چقد درد کشیدی و چند تا نفس برات مونده...
بدترین مهم برام اینه که تو میدونی غمت چیه و دست رو محل ِ درد میذاری و جیغ میکشی «آآآآآآآآآآآخ», ولی من نمیدونم چه مرگمه و دارم از چی مینالم و دردم از کجاست...
دوست ندارم اون کلمهی نفرت انگیز رو بهت بگم! همیشه از گفتن یا شنیدنِ «خوش بحالت» شدیدا بدم میومد
نمیدونم کی هستی، نمیشناسمت، ولی یه آن حس کردم دوستت دارم
دو روزه بازم دارم به انجام ِ یه کار ِ سیاه فکر میکنم
فضای ذهنم ترکیبی از دو رنگ مشکی و قرمز ِ تند شده
شعلههای سرکش ِ آتیش هم از توشون پیداس
نمیدونم...
اگه ادامه پیدا کنه اون کاری که نباید رو انجام میدم
کنجکاوم حس ِ بعد از اونکار رو تجربه کنم
رضایت؟ افسردگی؟ ناراحتی؟ خوشحالی؟ نفرت؟ یا...؟
چه حسیه بد شدن
خلافِ بزرگ کردن
یه خلافِ نامأنوس هم برای خودم هم واسه اطرافیانم
خلافی که خیلی ساله گاهی بهش فکر میکنم و بیاختیار جذبش میشم
آخـــــــــــــــ...! فکر و تصورش که خیلی شیرینه
فعلا هیچی معلوم نیست
اسم و رنگ بلاگم به نوشتههام نمیخوره! چرا؟
دیگه دارم عصبانی میشم...
تو این رنگا احساس ِ امنیت نمیکنم
با مشکی و خاکستری و قرمز همیشه میونم عالی بوده و هست! خط خطی و طراحیهای نقاش با این رنگای آشنا معرکه میشن...
مگه نه مژگان هانیه شادی مریم شبنم هستی و...؟
دلم وحشتناک مجهول رو میخواد
اَه خفه شدم عوضی
باید تحمل کنم
باید!
تا حالا یه خانم ِ چشم آبی رو دیدی که برای کمتر شدن جلبِ توجه بخاطر رنگِ روشن ِ چشماش لنز ِ قهوهای بزنه؟! من ندیدم!
این پست با روشن ترین رنگ نوشته شده:
خدایا شکرت, خدایا شکرت, همشون رو از تو دارم... 3 قالبم رو اصلاح کرده بودم ولی از شانس ِ بیشعورم کامپیوتر دیگه روشن نشد و ویندوز عوض کردم! یعنی دیگه فوتوشاپ ندارم(حوصله ی طراحی هم ندارم)...
بابت همه رنگای مداد رنگیم, از سیاه تا سفید
بخاطر این منی که به من دادی
منی که دوسش دارم و براش ارزش قائلم
منی که برای خودم قابل احترام و دوست داشتنی و تکه
قدرت، افکار، خصوصیات و روحم رو خیلی خیلی دوست دارم
چه باشی چه نباشی شکرت...
خلاصه شرمنده حالا حالاها باید همین قالب کج و کوله رو تحمل کنید
این روزا لحظههای زندگی ِ نقاش مثل ِ لباس ِ زیبای خفته شده!
هر دقیقه یه رنگِ متفاوت!
تیره
روشن
تیره
روشن
تیره
روشن
ثانیه به ثانیه بین ِ خنده و گریه گیر کردن چه حس ِ عجیبیه! نمیدونم چه اسمی میشه روش گذاشت...
3 این جهان پُر از صدای حرکتِ پاهای مردمیست که همچنان که تو را میبوسند در ذهن ِ خود طنابِ دار ِ تو را می بافند
چرا مداد رنگی؟!
چرا نـقـاش؟!
دلم میخواست اسم ِ بلاگم متفاوت باشه... البته همیشه سعیم بر همین بود, اما هر عنوانی تا بحال انتخاب کرده بودم محدود به برهه زمانی خاصی بود و وقتی اون برهه و حس تموم میشد دیگه نام ِ بلاگ متناسب با نوشتهها و احساساتم نبود.
تو فکر بودم یه اسمی بذارم که هم به هر شرایط و پستام (چه شاد چه غمگین) بخوره, هم اینکه تا همیشه دوسش داشته باشم و ازش خسته نشم
بخاطر ِ همین برگشتم به دورانِ کودکی.
دنبال یه موردی میگشتم که از اون موقه تا الان دوسش داشته باشم و احساسم بهش تغییری نکرده باشه.
همون اولش به مداد رنگی رسیدم!
یادم اومد هر بار برام مداد رنگی میخریدن ذوق میکردم، دوست داشتم زودتر جعبه رو باز کنم و تو دفتر نقاشیم خط خطی کنم یا یه خونهی رنگارنگ و درخت و خورشید و کوه و رود و گُل و چمن بکشم
اینقدر این اشتیاق زیاد بود که حتی اگه سه جعبه مداد رنگی ِ نو تو کمد داشتم دلم میخواست همزمان از همشون استفاده کنم.
نوکِ تیز ِ مداد رنگیها منو به شدت به خودشون جذب میکردن.
تراشیدنشون هم برام خیلی لذت بخش و سرگرم کننده بود
اول اسم ِ بلاگم رو «مداد رنگی ِ زندگی» گذاشتم, اما سرچ کردم دیدم یه بلاگ یک سالهی دیگه به همین نام هست.
اولش کلی ناراحت شدم اما بعد از فکر کردن به عنوانِ فعلی رسیدم.
مداد رنگی ِ من
3 این وبلاگ برای من متفاوتترین و دوست داشتنیترین بلاگه
آخه قدیمیترین و عزیزترین همراهِ «من لیلا کو مجنون» که صاحبِ زیباترین چشمها و مهربونترین قلبِ دنیاست رو دوباره برای خوندن و دیدنِ خط خطیهام به اینجا دعوت کردم
قدیمیاش میشناسنش... مگه نه «رنج و گنج»؟ مگه نه «عقیق»؟ مگه نه «زیبای دریا دل»؟
3 قشنگترین و خوشرنگ ترین خط خطیهام از حالا تا آخر ِ عمر ِ این وبلاگ تقدیم به تو